*ناگفته هایی از اشغال عراق در خاطرات سهیل کریمی، مستند ساز
حمله آمریکا و حرکت به سمت عراق
ازهمان روزاول جنگ، یعنی 28 اسفند ماه درذهنم این بود که برای ثبت آن اتفاقات به عراق بروم و وقتی یکی ازهمکاران برای تبریک عید تماس گرفن، موضوع را به اوگفتم وی هم استقبال کرد و قرارشد من مقدمات رفتنمان به عراق را که آن روز هیچ دولت و در و پیکری نداشت، پیگیری کنم وایشان به عنوان تهیه کننده با صدا و سیما مذاکرات لازم را انجام دهد. البته متاسفانه به دلیل بروکراسی موجود، کار رفتن ما دو ماه طول کشید! حتی ماجرا را به خودآقای لاریحانی، رئیس وقت صدا وسیماهم رسانده بودند، ایشان گفته بوداوضاع خطرناک است. بگذارید تیمی که رفته برگردند بعد شما بروید! ما قراربود برای کار مستند برویم و آنها یک تیم خبری بودند. اما چه کنیم که کارت پرس پاس ما راباید معاونت بین الملل صداوسیما که مستقیماً با ایشان مرتبط بود، امضاء می کرد تا ما امکان تردد در کشورعراق را داشته باشیم. سرانجام22 خرداد موفق شدیم حرکت کنیم. دو روز هم در خرمشهرمعطل شدیم تا زمینه برای عبورمان ازمرزمهیا شود. بنده وآقای ابوطالب و آقای پورصالح واردعراق شدیم وبه بصره رفتیم وچهار- پنج روزی ماندیم که آقای پورصالح به خاطر امتحانات دانشگاه شان به تهران برگشتند وما کار را ادامه دادیم و حدود هجده روزدرهمه موضوعات تصویر ضبط کردیم. بعد هم گرفتار آمریکایی ها شدیم و چهارماه و اندی هم زندانی آنان بودیم!
حمله آمریکا و حرکت به سمت عراق
ازهمان روزاول جنگ، یعنی 28 اسفند ماه درذهنم این بود که برای ثبت آن اتفاقات به عراق بروم و وقتی یکی ازهمکاران برای تبریک عید تماس گرفن، موضوع را به اوگفتم وی هم استقبال کرد و قرارشد من مقدمات رفتنمان به عراق را که آن روز هیچ دولت و در و پیکری نداشت، پیگیری کنم وایشان به عنوان تهیه کننده با صدا و سیما مذاکرات لازم را انجام دهد. البته متاسفانه به دلیل بروکراسی موجود، کار رفتن ما دو ماه طول کشید! حتی ماجرا را به خودآقای لاریحانی، رئیس وقت صدا وسیماهم رسانده بودند، ایشان گفته بوداوضاع خطرناک است. بگذارید تیمی که رفته برگردند بعد شما بروید! ما قراربود برای کار مستند برویم و آنها یک تیم خبری بودند. اما چه کنیم که کارت پرس پاس ما راباید معاونت بین الملل صداوسیما که مستقیماً با ایشان مرتبط بود، امضاء می کرد تا ما امکان تردد در کشورعراق را داشته باشیم. سرانجام22 خرداد موفق شدیم حرکت کنیم. دو روز هم در خرمشهرمعطل شدیم تا زمینه برای عبورمان ازمرزمهیا شود. بنده وآقای ابوطالب و آقای پورصالح واردعراق شدیم وبه بصره رفتیم وچهار- پنج روزی ماندیم که آقای پورصالح به خاطر امتحانات دانشگاه شان به تهران برگشتند وما کار را ادامه دادیم و حدود هجده روزدرهمه موضوعات تصویر ضبط کردیم. بعد هم گرفتار آمریکایی ها شدیم و چهارماه و اندی هم زندانی آنان بودیم!
کشوری با زمان متوقف شده!
عناصرمبهم ومشکوک!
غارت شهر توسط مردم!
می گفتیم: پس جنگ چی؟ و جواب می دادند که جنگی درکارنبود! در حالی که خبرنگارهای ما جرأت نمی کردند بروند داخل ومدام از پشت مرزگزارش می دادند که جنگ برقرار است! ولی هیچ کدام از مردم وجود جنگ را تأیید نکردند!
اعترافات ژنرال های عراقی
با راهنمایی بچه های مجلس اعلا به برخی روستاهای دورافتاده می رفتیم. این ژنرال ها را پیدا می کردیم. ازآنها اطلاعات جالبی درباره جنگ ایران وعراق و همچنین دوران صدام و حمله آمریکا گرفتیم. آنها هم دوربین را که می دیدند عکس صدام را با افتخار پشت سرشان می گذاشتند و با لباس ودرجه نظامی اعتراف می کردند.من33 حلقه ازاین فیلم ها را از ترس راه زن ها که آمریکایی ها به آنها « علی بابا» می گفتند در سه نوبت به لب مرز آوردم و به ایران فرستادم وآنها ترجمه هم شدند تا ما که آمدیم بلافاصله پخش شوند که البته دوستان تاکنون از آنها استفاده نکردند! چهارده حلقه دیگرهم بود که به دست آمریکایی ها افتاد.
یکی ازدلایل شکنجه من در هفته اول دستگیری، موضوعاتی بود که من به عنوان شات لیست فیلم ها نوشته بودم! مثلاً من در توضیح یکی از نوارها بودم نوشته« تبانی آمریکا و صدام» و مفصل کتک می خوردم تا بگویم چطور به این مسأله دست پیدا کرده ام!؟
البته در برخی روستاهای شیعه نشین واطراف بصره مثل«قرمه ی علی» که بچه های حرکه ی حزب الله عراق- که همگی مقلدآقا و جریان مخلصی بودند- درآنجا مستقربودند، بمباران هایی با بمب خوشه ای صورت گرفته بود و برخی کشته و مجروح شده بودند، ولی هیچ فرد نظامی عراقی، نه حمله کرده بود ونه مورد حمله قرارگرفته بود! جالب بود که آقای رضا برجی و دوستانشان هم که مدتی پیش از ما از سمت شمال عراق، یعنی کرکوک به پایین آمده بودندهم، همین وضعیت را تعریف می کردند و فقط هرج و مرج دیده بودند نه جنگ!
همان طورکه می دانید توی شهرهایی مثل کربلا ونجف هم که اساساً وارد نشده بودند وبا همکاری بچه های سپاه بدرتحت کنترل درآمده بودند!
همان ایام البته بمب گذاری های مختلفی صورت می گرفت که بعضاً کارفدایی های صدام بود! آنها گروه هایی بودند که چریکی عمل می کردند و به صورت خودجوش وصرفاً به خاطر ارادت خاص شان به صدام، اقدام به این کارها کرده بودند وما خیلی هایشان را در زمان اسارت دیدیم.
علاقه به ایرانی ها
ذکرخاطرات جنگ با ایران!
به خاطر اجباری بودن حضور همه عراقی ها درجنگ با ایران، در آن مدت، ما آدم سی سال به بالایی که توی جنگ هشت ساله نبوده باشد را ندیدیم! یعنی بین آن همه آدم، ما حتی یک نفر را هم ندیدیم که توی جنگ با ایران نبوده باشد! علتش هم این بود که در کشورما همه چیز توی جبهه بود و شهرها کمتر رنگ و بوی جنگ داشتند و خیلی ها برای شان مسأله ی جنگ مهم نبود! اما صدام، با یک استراتژی موفق، جنگ را به شهرهایش برده بود و همه را درگیر جنگ کرده بود!
وضعیت کمپ اسارت آمریکایی ها
توی هر کمپ سه چادر28 نفره بود که حداقل پنجاه نفر توی هرکدام بودند و همیشه باید دور چادرها بالا می بود و به همین خاطر شب و روز روشن بود! روزها به خاطر گرمای شدید، همگی وسط چادر به صورت چمباده می نشستیم! دریک ماه اول، من نه زیر انداز داشتم، نه روانداز و نه چیزی که زیر سرم بگذارم! یک برادر کرد اهل حلبچه بود به نام کمال که پتوی نازکش را باز کرده و روی سنگلاخ آنجا پهن کرده تا مورد استفاده ی من و یک کرد دیگر به نام ابومصطفی قرار بگیرد، من هم رویش می خوابیدم و کفشم هم بالشتم بود! با یک تکه شیشه،لبه، دولای کاور خبرنگاری ام را از داخل پاره کرده بودم و این خاطرات روزانه را درون آن جا می دادم! دور تا دور این لباس پر ازکاغذ بود و درطول روزاین قدربا آن ور می رفتم که کاغذها جزیی از پارچه شده بودند! وقتی هم که از این اردوگاه به آن اردوگاه منتقل می شدیم و بعد از چند ماه هم به ایران برگشتیم، از شش- هفت بازرسی هم شدید رد شدم وکسی متوجه آنها نشد!
در اردوگاه ها همه جور آدم وجود داشت. از دزد و قاچاقچی تا برخی ژنرال های خاص بعثی و وزیر صنایع و رئیس مجلس عراق(سعدون حمادی) هم با ما در کمپ بودند. پسر خواهر صدام به نام عباس که دندان پزشک هم بود، آن جا با ما رفیق شد! و در زمان اسارت نیز یکی از دندان های پوسیده مرا هم مورد لطف خود قرارداده واز ریشه کشید و چون در بهداری آمریکایی ها مشغول شده بود، چند مسواک و خمیر دندان هم به من داد تا به صورت قاچاق برای دیگر ایرانی ها ببرم!
روزهای پایانی
دو دسته، چهارنفری شدیم و دایره ای روی رمل های ساحل ام القصر کشیدیم وبازی «زو» را شروع کردیم. اول چند تا ازبچه های فلسطینی و لبنانی، بعد سوری ها و بعد سودان وعربستان و مالزی و سومالی وهند و اردن و لیتوانی و ... همگی مشتاق این بازی شدند. حتی افسران آمریکایی هم در تاریکی شب پشت سیم های خاردار صف کشیده بودن و از نظامی هایی که از ابتدای شروع بازی درآنجا حضور داشتند، در خصوص و کیفیت بازی می پرسیدند. واین طوری بود که اول بازی «زو» و بعد« خر، پلیس» را بین المللی کردیم!
یکی، دو روز بعدهم خبری آزادی مان را از رادیوآبادان شنیدیم، بدون آنکه کوچکترین اطلاعی ازموضوع داشته باشیم ساعاتی بعد در مرز شلمچه بودیم.